نام کاربر
بازگشت به زندگی مشترک بعد از طلاق
دسته بندی: طلاق و پس از طلاق
#مسائل_جنسی #ازدواج_بدون عشق
سلام
وقتتون بخیر ببخشید من خانمی هستم28 ساله که تقریبا از 20 سالگی با یه آقا آشنا شدم ک با دوست من دوست بودن و چون دوست من بهشون دروغ میگفتن و خیانت میکردن ازشون جدا شدن بعد از کات کردن ارتباطشون به من پیشنهاد ازدواج دادن و گفتن که از اخلاق و رفتار و منش من خوششون اومده... فوق العاده پسر خوب و مهربون و صبوری بودن ولی من بهشون جواب رد دادم ولی اوشون همچنان اصرار داشتن که حداقل یه مدت باهم باشیم اگر به تفاهم نرسیدیم جدا بشیم، بعد از چندین ماه من قبول کردم که باهاشون به عنوان یه دوست در ارتباط باشیم تا اگر به تفاهم رسیدیم ازدواج کنیم، من تمام مدت به دوستام و اطرافیانم دائما میگفتم من مرتضی(اسم همین اقا) رو دوس ندارم ولی خیلی از اخلاقش خوشم میاد به جز یه مورد که از نظر من خسیس بود ولی در واقع خیلی اقتصادگر بودن، ارتباط ما ادامه داشت تا اینکه یه مدت من تو خونه با پدرم همش بحث داشتم و حس میکردم منو درک نمیکنن... بخاطر همینم گفتم میخوام با مرتضی ازدواج کنم ک ازین شرایط نجات پیدا کنم ولی هیچوقت از نظر روحی خودمو دختری که بخواد ازدواج کنه و مسئولیت زندگی مشترک بپذیره ندیدم، نامزدی کردیم و از همون شب نامزدی حس میکردم رفتم مهمونی و اصلا حس اینکه نامزدی خودمه نداشتم، چندین بار به مادرم و خودِ مرتضی گفته بودم نمیخوامش چون دوسش ندارم ولی مامانم میگفتن درست میشه... قرار نبود عقد کنیم ولی بخاطر سربازی مرتضی یکسال بعد از نامزدی مجبور شدیم عقد کنیم ولی من روز عقدم حال روحیم خیلی بد بود و اصن دلم نمیخواست باهاش ازدواج کنم حتی لباس مشکی خریدم برای روز عقدم، بعد از عقد رابطمون گاهی خوب بود گاهی بد و من همیشه دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم چون من رویایی فکر میکردم ولی اون خیلی کوچیک فکر میکرد من به کارکردن و تلاش کردن واسه بدست آوردن بهترین خونه و ماشین و زندگی بودم اون به پراید قانع بود، از لحاظ جنسی تمام مدت من دختر بودم اما نیاز همدیگرو با روش های سطحی برطرف میکردیم، من همش فکر میکردم قبل از ازدواج یجوری جدا میشیم و بخاطر همین تاریخ عروسی رو به بهانه های مختلف دوبار عقب انداختم اما آخرش مجبور شدم باهاش عروسی کنم چون هیچکس حمایتم نمیکرد و خانواده متعصب من همیشه میگفتن فردا مردم چی میگن... میگن دخترشون مشکل داشت جدا شدن نمیدونن تو خواستی جدا شی... ازین حرفا
تقریبا20 روز قبل از عروسی من با بابام بحثم شد گفتم بابا من نمیخوام با مرتضی ازدواج کنم خودِ مرتضی هم بود بحثم با بابام بالاگرفتن بحدی ک بابام میخواست منو کتک بزنه که مرتضی جلوشو گرفت، منم به مرتضی گفتم میبینی به هر دری میزنم هیچکس کمکم نمیکنه جداشم الانم اگه باهات ازدواج میکنم فک نکن زن و شوهری و اون انتظارات رو از من نداشته باش من فقط شبها میام تو خونت میخوابم چون جایی رو ندارم برم اونم قبول کرد و گفت هرچی تو بگی، هرچی تو بخوای فقط بامن زندگی کن...
شب عروسی احساس میکردم به عروسی دوستم دعوت شدم و یذره حس اینکه من خودم عروسم نداشتم خلاصه عروسی تموم شد و رفتیم خونمون و چون خسته بودیم خوابیدیم و طبق گفته من کاری نکردیم ولی بخاطر اون الکی به خانواده ها گفتیم که رابطه جنسی داشتیم، نیاز جنسی همدیگرو برطرف میکردیم اما من دختر بودم، چند روز که گذشت خودش رفت به خانواده من گفت که سحر اجازه نداده شب زفاف انجام بشه... فشار از طرف مادر و خواهر من خیلی زیاد شد و من یک شب بخودم گفتم الان که اومدم تو زندگیش بزار تلاش کنم دوسش داشته باشم و باهاش زندگی کنم اون شب تا حدودی تلاش کردیم رابطه جنسی برقرار کنیم اما بخاطر شدت درد زیاد من نتونستیم این کارو کامل انجام بدیم و بعدش تا میومدم باهاش مهربون بشم با یه حرف یا حرکت و رفتار اشتباه پشیمونم میکرد و این شد که گفتم میخوام ازت جدا شم پیش چندین مشاور مختلف رفتیم و وقتی داستان زندگیمون شنیدن گفتن جدا شین بهتره، ولی مرتضی قبول نمیکرد تا اینکه خسته شد و قبول کرد توافقی جداشیم در طول ازدواجمون با چندنفر خانم در ارتباط بود ولی حد و اندازش رو من نمیدونم، وقتی جدا شدیم یه مدت که گذشت من خیلی احساس دلتنگی میکردم و هر شب براش گریه میکردم در حد افسردگی پیش رفتم ولی اون خطش خاموش بود و هیچکس حاضر نبود خبری ازش بمن بده خانوادش بخصوص مادرش خیلی از دست من ناراحت بود بحدی که پیش دیگران میگفت سحر بیماری روانی داره و به پسر من بد کرده و حتی پسر دیگه ای تو زندگیشه... من قبول دارم زن خوبی برای پسرشون نبودم ولی پسرشون با علم ب همه اون اتفاق ها قبول کرده بود ازدواج کنیم ولی خانوادش خیلی تهمت بمن زدن بخصوص مادرش اما من همشو گذاشتم بحساب ناراحتی مادرانه، ولی خدا حقِ و جواب ظلم رو حتما میده،
من به هر دری میشد زدم مرتضی رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم بلکه بشه از نو زندگیمون شروع کنیم ولی خودش نخواست منم نتونستم پیداش کنم... ????
الان نمیدونم کار درست چیه باید منتظرش بمونم یا برم با کسی دیگ ازدواج کنم؟!
وقتتون بخیر ببخشید من خانمی هستم28 ساله که تقریبا از 20 سالگی با یه آقا آشنا شدم ک با دوست من دوست بودن و چون دوست من بهشون دروغ میگفتن و خیانت میکردن ازشون جدا شدن بعد از کات کردن ارتباطشون به من پیشنهاد ازدواج دادن و گفتن که از اخلاق و رفتار و منش من خوششون اومده... فوق العاده پسر خوب و مهربون و صبوری بودن ولی من بهشون جواب رد دادم ولی اوشون همچنان اصرار داشتن که حداقل یه مدت باهم باشیم اگر به تفاهم نرسیدیم جدا بشیم، بعد از چندین ماه من قبول کردم که باهاشون به عنوان یه دوست در ارتباط باشیم تا اگر به تفاهم رسیدیم ازدواج کنیم، من تمام مدت به دوستام و اطرافیانم دائما میگفتم من مرتضی(اسم همین اقا) رو دوس ندارم ولی خیلی از اخلاقش خوشم میاد به جز یه مورد که از نظر من خسیس بود ولی در واقع خیلی اقتصادگر بودن، ارتباط ما ادامه داشت تا اینکه یه مدت من تو خونه با پدرم همش بحث داشتم و حس میکردم منو درک نمیکنن... بخاطر همینم گفتم میخوام با مرتضی ازدواج کنم ک ازین شرایط نجات پیدا کنم ولی هیچوقت از نظر روحی خودمو دختری که بخواد ازدواج کنه و مسئولیت زندگی مشترک بپذیره ندیدم، نامزدی کردیم و از همون شب نامزدی حس میکردم رفتم مهمونی و اصلا حس اینکه نامزدی خودمه نداشتم، چندین بار به مادرم و خودِ مرتضی گفته بودم نمیخوامش چون دوسش ندارم ولی مامانم میگفتن درست میشه... قرار نبود عقد کنیم ولی بخاطر سربازی مرتضی یکسال بعد از نامزدی مجبور شدیم عقد کنیم ولی من روز عقدم حال روحیم خیلی بد بود و اصن دلم نمیخواست باهاش ازدواج کنم حتی لباس مشکی خریدم برای روز عقدم، بعد از عقد رابطمون گاهی خوب بود گاهی بد و من همیشه دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم چون من رویایی فکر میکردم ولی اون خیلی کوچیک فکر میکرد من به کارکردن و تلاش کردن واسه بدست آوردن بهترین خونه و ماشین و زندگی بودم اون به پراید قانع بود، از لحاظ جنسی تمام مدت من دختر بودم اما نیاز همدیگرو با روش های سطحی برطرف میکردیم، من همش فکر میکردم قبل از ازدواج یجوری جدا میشیم و بخاطر همین تاریخ عروسی رو به بهانه های مختلف دوبار عقب انداختم اما آخرش مجبور شدم باهاش عروسی کنم چون هیچکس حمایتم نمیکرد و خانواده متعصب من همیشه میگفتن فردا مردم چی میگن... میگن دخترشون مشکل داشت جدا شدن نمیدونن تو خواستی جدا شی... ازین حرفا
تقریبا20 روز قبل از عروسی من با بابام بحثم شد گفتم بابا من نمیخوام با مرتضی ازدواج کنم خودِ مرتضی هم بود بحثم با بابام بالاگرفتن بحدی ک بابام میخواست منو کتک بزنه که مرتضی جلوشو گرفت، منم به مرتضی گفتم میبینی به هر دری میزنم هیچکس کمکم نمیکنه جداشم الانم اگه باهات ازدواج میکنم فک نکن زن و شوهری و اون انتظارات رو از من نداشته باش من فقط شبها میام تو خونت میخوابم چون جایی رو ندارم برم اونم قبول کرد و گفت هرچی تو بگی، هرچی تو بخوای فقط بامن زندگی کن...
شب عروسی احساس میکردم به عروسی دوستم دعوت شدم و یذره حس اینکه من خودم عروسم نداشتم خلاصه عروسی تموم شد و رفتیم خونمون و چون خسته بودیم خوابیدیم و طبق گفته من کاری نکردیم ولی بخاطر اون الکی به خانواده ها گفتیم که رابطه جنسی داشتیم، نیاز جنسی همدیگرو برطرف میکردیم اما من دختر بودم، چند روز که گذشت خودش رفت به خانواده من گفت که سحر اجازه نداده شب زفاف انجام بشه... فشار از طرف مادر و خواهر من خیلی زیاد شد و من یک شب بخودم گفتم الان که اومدم تو زندگیش بزار تلاش کنم دوسش داشته باشم و باهاش زندگی کنم اون شب تا حدودی تلاش کردیم رابطه جنسی برقرار کنیم اما بخاطر شدت درد زیاد من نتونستیم این کارو کامل انجام بدیم و بعدش تا میومدم باهاش مهربون بشم با یه حرف یا حرکت و رفتار اشتباه پشیمونم میکرد و این شد که گفتم میخوام ازت جدا شم پیش چندین مشاور مختلف رفتیم و وقتی داستان زندگیمون شنیدن گفتن جدا شین بهتره، ولی مرتضی قبول نمیکرد تا اینکه خسته شد و قبول کرد توافقی جداشیم در طول ازدواجمون با چندنفر خانم در ارتباط بود ولی حد و اندازش رو من نمیدونم، وقتی جدا شدیم یه مدت که گذشت من خیلی احساس دلتنگی میکردم و هر شب براش گریه میکردم در حد افسردگی پیش رفتم ولی اون خطش خاموش بود و هیچکس حاضر نبود خبری ازش بمن بده خانوادش بخصوص مادرش خیلی از دست من ناراحت بود بحدی که پیش دیگران میگفت سحر بیماری روانی داره و به پسر من بد کرده و حتی پسر دیگه ای تو زندگیشه... من قبول دارم زن خوبی برای پسرشون نبودم ولی پسرشون با علم ب همه اون اتفاق ها قبول کرده بود ازدواج کنیم ولی خانوادش خیلی تهمت بمن زدن بخصوص مادرش اما من همشو گذاشتم بحساب ناراحتی مادرانه، ولی خدا حقِ و جواب ظلم رو حتما میده،
من به هر دری میشد زدم مرتضی رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم بلکه بشه از نو زندگیمون شروع کنیم ولی خودش نخواست منم نتونستم پیداش کنم... ????
الان نمیدونم کار درست چیه باید منتظرش بمونم یا برم با کسی دیگ ازدواج کنم؟!
لطفا پیش از ارسال نظر و یا پاسخ، خلاصه قوانین زیر را مطالعه کنید:
لطفا حتما به صورت فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید.
نظراتی که شامل الفاظ رکیک و توهین آمیز و بحث های سیاسی و قومیتی باشد منتشر نمی شوند و حذف می شوند.
مطالب مهم قبل از ایجاد سوال را بخوانید:
نتیجهای یافت نشد.