وابستگی به خانواده و نادیده گرفتن مطالبات زن خانواده
من دو ساله ازدواج کردم، در دوران نامزدی متوجه ارتباط عاطفی همسرم با خانوادش نشدم چون ارتباط محدودی داشتیم.
بعد از ازدواج متوجه شدم مخصوصا مادر خانواده بیش از حد شوهرمو دوست دارن جوری که اگر یه روز ایشونو نمیدیدن شدیدا بیتابی می کردن بخاطر همین وابستگی سطح توقعشون از من خیلی زیاد بود.
خب من شاغل بودم و این خانواده پرجمعیت بودن و عادت داشتند مرتب در خونه های هم جمع بشن و دورهمی های خسته کننده داشته باشن این کار هر شبشون بود و شوهر من اوایل ازدواج مرتب منو تنها میزاشت و میرفت تا به جمع بپیونده خب چون من سرکار بودم نمیتونستم همراهی کنم، و این باعث شد اونا منو قضاوت کنند که باید مهمانی ها بیشتر شرکت کنی و ما رو دعوت کنی من در حد توان اینکارو میکردم ولی انتظارات بیشتر میشد.
تا اینکه کار به بحث و سردی روابط ما کشیده شد همچنین در دخل و خرج اصلا بین اعضای خانواده که ۱۱ نفره بودن حساب و کتابی وجود نداشت کار به جایی رسید ک همسرم مسائل مالیشو از من پنهان میکرد.
شوهر من اصلا حامی من نیست تو هیچ مساله ای. هر بار ک اونا منو میبرن زیر سوال ساکته و هیچ حرفی نمیزنه خیلی دهن بینه و دربرابر انتظارات نابجای خانواده منو متهم میدونه.
بارها به کرات گفته که تو قصد داری منو از خانوادم جدا کنی درحالی ک من فقط انتظار دارم وقت بیشتری رو تو خونه بگذرونه ولی بد برداشت میکنه و از روی لجبازی بیشتر شبا تا ساعت ۱ شب خونه مادرش میمونه.
چه راهکاری برای برخورد با چنین شخصیتی دارین ایشون اصلا منو قبول نداره چون گاها طبق معیارهای خانوادش رفتار نمیکنم (مثل دورهمی زیاده از حد یا بحث ضمانت یا مسائل مالی ....) و این و تعمیم میده به کل شخصیت و خانوادم ....
فرزندی ندارم آیا ادامه این زندگی به صلاح منه؟
لطفا پیش از ارسال نظر و یا پاسخ، خلاصه قوانین زیر را مطالعه کنید:
لطفا حتما به صورت فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید.
نظراتی که شامل الفاظ رکیک و توهین آمیز و بحث های سیاسی و قومیتی باشد منتشر نمی شوند و حذف می شوند.
مطالب مهم قبل از ایجاد سوال را بخوانید:
سلام عزیزم اول باید بهت بگم که باید کنارش باشی خودت دوست داری تنهایی بری مهمونی یا با خانواده خودت که همه دوره هم هستند شوهرت کنارت نباشه قطعا دوست نداری پس باید کنارش باشی و اینکه بخاطره شغلت و سرکار رفتنت میخوای زندگی رو از هم بپاشونی ممکنه پشیمون بشی پیشنهاد من به شما این است که اگه دوست داری سرکار بری ی کار نیمه وقت ی کاری که بتونی تایم بزاری کنار همسرت باشی در مهمونی ها شرکت کنی
سلام عزیزم من 6سال ازدواج کردم اوایل مشکل شما رو داشتم انقد مشاوره گرفتم حتی متاسفانه من تو یه ساختمان با جاری و مادرشوهر زندگی میکنم اولا با دعوا بعد کم کم قلقش دستم اومد با محبت با تعریف از خانوادش ک چقد خوبن مهربونن و... اول همسرمو جذب کردم بعد هی براش کار تراشیدم مثلا میدونستم امشب خونه خواهرشن از عصر میگفتم بی صبرانه منتظرم شب بیای بریم کافی شاپ کم کم الان دیگه خودم ب زور میگم امشب بریم پایین ب مامانت سر بزنیم حتی با اینکه تو ی جا زندگی میکنیم ممکنه تو هفته دو بار ببینشون
عزیزم شوهر منم فرزند اول خانواده هست و من تو دوران نامزدی متوجه شدم که مادر اش علاقه زیادی بهش داره من سعی کردم رضایت مادر شوهرمو جلب کنم و چون شوهرم دوستای جالبی نداشت سعی کردم خودم اونو سمت خانواده اش بکشونم به نظر من شما هم با مادر شوهرت دوست باش و هر جوری که اون میخواد رفتار کن تا رضایت شو جلب کنی و اصلا شوهرتو تنها نزار خودتم باهاش تو مهمونی شرکت کن به نظر من واسه یک بار شده اینکار رو انجام بده و اگر نه زندگیت دوچاره مشکلات بیشتری میشه